طاق.



من احساس می‌کنم بیشتر از هرچیزی،حتی بیشتر از اون دفتری که با ا. جان قبل از مهر خریدیم و سعی می‌کنم هر روز دو سه خطی توش با خودم حرف بزنم به یه ذهن آروم احتیاج دارم و به یه آدم‌آهنی درون.

+ صبح با یه خواب عجیب بیدار شدم،نمی‌دونم خوابا نشونه‌ست یا توهمه ولی خداکنه توهم باشه درغیر این صورت باور نمی‌کنم ذهنم این‌طوری به هم ریخته باشه که به همچین مسئله‌ای فکر کنه.


فقط کافیه اول صبح که بیدار می‌شی انرژی مثبت‌ بیشتری رو به روزی که قراره باهاش مواجه بشی تزریق کنی،آره همینه.

مدت کوتاهی مطابق با عنوان فکر می‌کردم که با سرعت زیادی به سمت یه مسیر تاریک دارم حرکت می‌کنم ولی فکر کنم موفق شدم یه مقداری از مسیرم رو عوض کنم،حالا دیگه فقط من موندم،آدم‌آهنی درون،یه مسیر مشخص و وقتی که به سرعت می‌گذره و باید ازش استفاده کنم درست همون‌طوری که باید.

یه مدت هست که متن آهنگ‌هایی که دارم بهشون گوش می‌کنم رو همزمان می‌خونم و بهشون فکر می‌کنم این‌طوری هم احساس لذت بیشتری می‌کنم و هم حس می‌کنم تا حدودی مفهومش رو فهمیدم‌‌،اصلا به‌نظرم هر روزی که می‌گذره یه آهنگ مخصوص به خودش رو داره که اونو توصیف می‌کنه،چیزهایی که بهشون گوش می‌کنم هم گاهی گذشته و گاهی آینده رو توصیف می‌کنن،حالا این‌که آهنگ روزهایی که گذروندم/می‌گذرونم رو کی قراره بشنوم نمی‌دونم ولی جالبه.


ولی فکر می‌کنم هیچ‌کس بهتر از خودم مفهوم امید رو متوجه نمی‌شه،این‌قدر توی وجودم زنده‌ست که صبح‌ها با خواب‌هایی که ترکیبی از همه‌ی چیزهایی که با هم می‌خوامه بیدار می‌شم و باورم نمی‌شه همه‌ش توی دنیای خواب بوده ولی می‌دونم بهشون نزدیکم خیلی نزدیکم،شاید همین امیده که نمی‌ذاره توی اوج وقت‌هایی که احساس می‌کنم کسی نیست که باهاش حرف‌هام رو درمیون بذارم یا شاید هم خودم به عمد ازشون فاصله گرفتم که ببینم هنوزم اون آدم قوی‌ای که قبلا می‌شناختم هستم یا نه،مغموم نشم و ادامه بدم.

اون آدم قوی‌ای که می‌شناختم هنوز زنده‌ست خوش‌حالم.


یادم میاد دوسال پیش سر کلاس آقای ر. وقتی ازمون خواست یکی با صدای بلند متن سوال رو بخونه،نگار یهو با صدای بلند گفت آقا بگید لورا بخونه صداش خیلی‌ خوبه،من اون لحظه هم بهم کلی شوک وارد شده بود هم مونده بودم چرا همچین چیزی گفت؟ :)) چندتا دیگه از بچه‌ها حرفش رو تایید کردن و آقای ر. بهم اشاره کردن که بخونم منم با استرس این‌که نکنه بد بخونم یا صدام اون‌قدرا که بچه‌ها بهش تاکید کردن خوب نباشه خوندم و وقت تموم شدنش یه لب‌خند کوچولو زدم و ساکت شدم،یک دفعه صدای آقای ر. رو شنیدم که حرف بچه‌ها و نگار رو تایید کرد و گفت بچه عین خبرنگارا بود صدات که :)) از اون روز به بعد من همیشه مسئول خوندن صورت سوال‌ها بودم و اعتماد به‌نفس بیشتری نسبت به صدام داشتم،توی خونه وقت‌های بیکاری شعر می‌خوندم و ریکورد می‌کردم و فکر می‌کردم لابد بقیه درست می‌گن و صدام خوبه.تون اون روزهای به شدت تیره این اتفاق کوچیک و انرژی‌ای که سر کلاس درس مورد علاقه‌ام بهم تزریق شده بود مقداری حالم رو بهتر کرده بود،الان داشتم به این فکر می‌کردم که یه‌وقت‌هایی انگار لازمه از بیرون یه نیرو یه انرژی کوچولو به آدم وارد شه که جرقه‌ی خودباوریه زده بشه،اینو درحالی می‌گم که همیشه توی حرف‌هام می‌گفتم باید آدم به خودش و توانایی‌هاش اعتماد داشته باشه خودش منبع انرژی و حال خوبش باشه و به بقیه احتیاجی نداشته باشه،ولی انگار این همیشه درست نیست.

البته گاهی هم این‌قدر از بیرون یه چیزی گفته می‌شه و تکرار می‌شه که تاثیرش رو از دست می‌ده و لازمه یک‌بار فقط یک‌بار یکی محکم به آدم بگه و دیگه تکرار نشه که معمولی بشه.حالا الان که دارم اینارو می‌گم نه اون نیروی محرک خارجی رو دارمش و نه هیچ‌چیز دیگه‌ای ولی همین چند دقیقه پیش گوشه‌ی کتابم یه جمله‌ای رو دیدم که اثرش درست عین همون محرک خارجی‌ای که ازش صحبت کردم بود و بی‌نهایت توی یک‌لحظه تونست لبخندم رو بزرگ‌تر کنه.


من از این‌که حرف‌های مأیوس کننده بزنم حس خوبی نمی‌گیرم ولی کم‌ترین کاری که می‌تونم درحق خودم انجام بدم اینه‌ که حرف‌های این مدلیم رو یه جایی بنویسم که مغزم از دست‌شون راحت شه،بله من احساس می‌کنم توانایی صحبت کردن راجع به‌شون رو ندارم و همین‌که با یکی دو جمله‌ی نامفهوم یه‌طوری این‌جا منظورم رو برسونم برام کافیه،مشکل امشبم اینه که فکر می‌کنم دلم می‌خواد تمام چیزایی که دوست دارم رو یادبگیرم/دنبال کنم ولی آن‌قدر که تجربه‌ی بدی داشتم همیشه توی دنبال کردن این قضایا یه حس قوی‌ای از درون می‌گه تو حتی اگر تصمیم بگیری انجامش بدی هم رهاش می‌کنی،واقعا دلم می‌خواست این شخصیت اشتباهم رو عوضش کنم،اذیت می‌شم همیشه سرش اذیت می‌شم.

یادم می‌آد سال پیش توی اسفند کاملا اتفاقی از این سایت‌هایی که می‌شه برای آینده‌ت نامه بنویسی و بعدش به‌ت توی یه تاریخ مشخصی ارسال بشه پیدا کرده بودم و نشستم یک‌عالمه حرف زدم،این‌طوری که یادم میاد مدت‌زمانش یک‌ساله بود حالا یکم از محتویات حرف‌هام رو هم یادم می‌آد ناراحتم که اگر اسفند برسه و نامه‌ و حرف‌هایی که الان می‌بینم اتفاق نیوفتادن برسن به‌م واقعا می‌خوام چیکار کنم؟چطوری ممکنه این‌قدر پرحفره باشم؟از کی این‌طوری بودم و بدون تغییر موندم؟چطوری ممکنه همزمان هم از وضعیت موجود ناراضی باشم هم توانایی تغییرش رو نداشته باشم؟من از خودم تعجب می‌کنم.گریه‌م می‌گیره ضعیفم؟دلم نمی‌خواد راجع به این موضوع با کسی که شناخت نزدیکی ازم داره صحبت کنم،فقط با شدت زیادی احساس خستگی و لبریز شدن رو دارم‌‌.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کوهساران cafe cinema کافه سینما آوانما AVANAMAH نهالستان گرینفورگ اسپویلر oldfilm هواشناسي مشهد وبلاگ شب عشق سلامت زنان و بانوان ايراني اسناوی ها (m..s..a)